ملویس: هی تو اینجا چیکار میکنی؟!
رائول: بهتره من این سوال و ازتو بپرسم. تو اینجا چیکار میکنی؟!
ملویس: اِممممم خوب ما تا اومدیم برای دنیل و لوییسا لباس بخریم.
رائول: اونا کین؟!
ملویس: اوووف قصش طولانیه . تو فکر کن آشنا
رائول: آشنا؟! تو که جز من و پدرت کس و کاری نداشتی
ملویس: باشه برات تعریف میکنم موافقی بریم کافی شاپ؟!
رائول: آره فکر خوبیه
.
.
.
ملویس همه قضیرو برای رائول تعریف کرد
ملویس: آره دیگه الان عروسیشونه و دارن ازدواج میکنن
رائول: خووووب پس حسابی تو این زندگیه پولداری داره بهت خوش میگذره .
ملویس: مزخرف نگو من فقط برای اینکه قاتلای پدرم و مادرم و پیدا کنم حاضر شدم پامو بزرارم تو این دهکده
رائول: کاملا مشخصه
ملویس: فقط نمی دونم که دقیقا از کی باید انتقام بگیرم
رائول:
ملویس: خوب دیگه خوش گذشت .
رائول: کجا؟! بشین باو بعد عمری همو پیدا کردیم
ملویس: نه عجله دارم رائول باید برم . بیا شمارمو بگیر. بعدا حرف میزنیم. آهااااااااا راستی تو چرا اومده بودی اینجا؟!
رائول: دختر خانم پانت داره ازدواج میکنه منم اومدم ی لباسی بخرم.
ملویس: مگه هنو اونجا کار میکنی؟!
رائول : آره دیگه . همه ک مثل شما خوش شانس نیستن
ملویس: من ازشون نمیگذرم ایشالله خوشبخت نشن
خوب دیگه خدافظ
رائول: بای
.
.
.
ملویس: خوب دنیل به نتیجه ای رسیدین؟!
دنیل: آره . بلاخره لباس لوییسا رو هم خریدیم
لوییسا: اون پسره کی بود ملویس؟!
ملویس: اون؟! آها رائول . دوست قدیمیمه
دنیل : باشه برگردیم خونه
ادامه دارد...
نویسنده: فریماه عظیمی
تایپیست: رومینا هاشمیان
نظرات شما عزیزان:
.: طراحی شده توسط تک اسکین :.